مژده ای دل که دگرباره بهار آمده است
خوش خرامیده و با حسن و وقار آمده است
به تو ای باد صبا می دهمت پیغامی
این پیامی است که از دوست به یار آمده است
ایامی می آیند تا بر شما مبارک شوند
سال نو میشود،
دریغ، دلمان تازه نشد،
تن هر شاخهی بیبر،
از برگ سبز میشود،
اما تن ما از جور غم آزاد نشد،
باز هم در حسرت پرواز،
آسمان را بو میکشیم،
ضجهها هست هنوز،
شهر از ظلمت شب، آزاد نشد.
به گمانم سال،
باز هم سال قحطی عشق باشد،
که هزار گهواره ی عشق می جنبد،
اما بذر عاشقی کمیاب است.
باز هم شادمانی بیدلیل که حسرت را مرهمی نیست،
باز هم بوی عید و بوی نای عشق می آید،
باز هم صلیب تقدیر را بر دوش باید کشید،
باز هم از سکوت و صبوری سخن باید گفت.
. . . . . .
کفشم پاره است ، ...
به آسمان بگو ، نبارد ، ...
اینجا زمستان است ، ...
دلمان میخواهد با خدا برف بازی کنیم ، ...
بوم نقاشی
ای آن که خواستن ات نا ممکن ترین لحظه ی ِ حال ِ من است
ببین چگونه تو را
لمس می کنم بر بوم بی رنگ بی کسی هایم
ببین چگونه
به ازای همه دوستت دارمهایت یک خط آبی کشیده ام
به اندازه همه خوبیهایت یک خط زرد
به ازای همه دلتنگیهای همیشگیم یک خط قرمز
و به وسعت هجوم این ابرهای کاغذی,
که از تو درهوای گلوم خیس می شوند یک خط سفید
و حالا
به وسعت همه سکوتهای تنها ماندنم بی تو یک خط سیــــــاه کشیده ام
سکوتهای سیاه دیروز و امروز و فرداهایم ,
که باید سنگینی شان را در تنهاییم به دوش کشم
و انقدر وسعت تنهاییم زیاد است که هرروز خطوطش تابلویم را سیاه تر می کند
انقدر که دیگر تورا زیر سکوتهای سیاهم گم کرده ام
حالا من مانده ام,
تنها ,
با تابلویی که با همه خط خوردگیهای سیاهش ,
هنوز بوی تورا میدهد
و هر شب تابلوی سیاهم را در تنهایی خویش
نوازش می کنم و میبویمش تا تو را در آن حس کنم
و کسی بو نبرد که من در سیاهی این همه امیدهای خط خورده ام ,
از تو با خدای خویش می گویم
من هرروز در گوشه این تابلوی سیاه بین همه خط خوردگیهای غمگینش ,
سراغ از تو میگیرم
و در این خطوط سیاه,
بی آنکه دیگر تو را خسته کنم ,
در تنهایی خویش تنها قدم خواهم زد
دیگرمهم نیست که من چه قدر در سیاهی بغض های خشکیده ام مانده باشم
مهم این است که من تو را
دوســـــــت دارم
به وسعت تمام تنهایی های سیاهم
که بعد از این با من همراهند!!
دیِــــگر چه می خواهی برایت بنویسم؟
کدامین واژه در پس حرفهایم ناگفته ماند که آن را برایت پر رنگ نکردم؟
کدامین تصویر در ذهن تو تاریک بود؟
بگو... تا آنرا برایت نقاشی کنم.
کاش می شد از صدای آوای سکوت عکس گرفت
کاش می توانستم رنگ نور را در این سیاهی محو کنم
کاش می توانستم حرمت واژه را بشکنم
اما من محکومم به سکوت!
به یه عکس و یه خط جمله کوتاه و بلند.
باز چه زود دیر شد!