آفرينش خلقت


ﺧﺪﺍ ﺧﺮ ﺭﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ ﺑﺎﺭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺮﺩ،
ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﺎﺑﺶ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺷﺐ ﺳﺮ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ.
ﻭ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﺗﻮ ﺑﺎﺭﯼ ﺳﻨﮕﯿﻦ
ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ.
ﻭ ﺗﻮ ﻋﻠﻒ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺧﻮﺭﺩ
ﻭ ﺍﺯ ﻋﻘﻞ ﺑﯽ ﺑﻬﺮﻩ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻝ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﯾﮏ
ﺧﺮ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻮﺩ...
ﺧﺮ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ! ﻣﻦ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﺮ ﺑﺎﺷﻢ،
ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻝ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯼ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻣﻦ
ﻋﻤﺮﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺍﺳﺖ.
ﭘﺲ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺧﺮ ﺭﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﮐﺮﺩ..
ﺧﺪﺍ ﺳﮓ ﺭﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﺗﺮﯾﻦ ﯾﺎﺭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺷﺪ.
ﺗﻮ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺧﻮﺭﺩ
ﻭ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ.
ﺗﻮ ﯾﮏ ﺳﮓ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻮﺩ.
ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ! ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﻤﺮﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺍﺳﺖ.
ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻦ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﻋﻤﺮ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺳﮓ ﺭﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ...
ﺧﺪﺍ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺭﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻭ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻮ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺳﻮ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﺧﻪ
ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﺎﺧﻪ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﭘﺮﯾﺪ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﺍﺩ
ﻭ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ.
ﻭ ﯾﮏ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻮﺩ.
ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:
ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻋﻤﺮﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺍﺳﺖ،
ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﻋﻤﺮ ﮐﻨﻢ.
ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﮐﺮﺩ.
ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪ
ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺴﺘﯽ.
ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻄﺢ
ﮐﺮﻩ ﺯﻣﯿﻦ.
ﺗﻮ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻫﻮﺵ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﯽ
ﻭ ﺳﺮﻭﺭﯼ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺑﮕﯿﺮﯼ
ﻭ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻬﺎﻥ ﺗﺴﻠﻂ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ.
ﻭ ﺗﻮ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ!
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮔﻔﺖ:ﺳﺮﻭﺭﻡ!
ﮔﺮﭼﻪ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ،
ﺍﻣﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻣﺪﺕ ﮐﻤﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ.
ﺁﻥ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺮ ﻧﺨﻮﺍﺳﺖ ،
ﺁﻥ ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺳﮓ ﻧﺨﻮﺍﺳﺖ
ﻭ ﺁﻥ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺨﻮﺍﺳﺖ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ،
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ.
ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﺎ ﮐﻨﻮﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻓﻘﻂ ﺑﯿﺴﺖ
ﺳﺎﻝ ﻣﺜﻞ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ !!
ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺳﯽ
ﺳﺎﻝ ﻣﺜﻞ ﺧﺮ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻣﺜﻞ ﺧﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ، ﻭ ﻣﺜﻞ ﺧﺮ ﺑﺎﺭ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ!!!
ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ،
ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﻣﺜﻞ ﺳﮓ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ
ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ
ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ!!!...
ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺮ ﺷﺪ، ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﻣﺜﻞ ﻣﯿﻤﻮﻥ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؛ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﻪ
ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ
ﮐﻨﺪ ﻣﺜﻞ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﻮﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﮐﻨﺪ

دووئل

میخواهم باروزگار دووئل کنم

میدانم که برنده میشوم

 آخه زیاداز پشت خنجرخورده ام


خداوند به سه طريق به دعاها جواب مي دهد:
او مي گويد آري و آنچه مي خواهي به تو مي دهد.
او ميگويد نه و چيز بهتري به تو مي دهد.
او مي گويد صبر کن و بهترين را به تو مي دهد .


کاش این متنو با تمام وجودتون بخونید...

قرار نبوده تا نم باران زد، دست پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم. قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی. ناخن های مصنوعی، دندان های مصنوعی، خنده های مصنوعی، آواز‌های مصنوعی، دغدغه های مصنوعی...

هر چه فكر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستی هایمان در رقابت های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم، این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟

قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم، بعید می دانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود. باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند و عاقبت هم یک روز در همان هیات چوپانی به پیامبری مبعوث شود. یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش داشته باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند.

قرار نبوده این ‌همه در محاصره سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا، قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد، بی شک این همه کامپیوتر...و پشت های غوز کرده آدم های ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده...

تا به حال بیل زده‌اید؟ باغچه هرس کرده‌اید؟ آلبالو و انار چیده‌اید؟ کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست. این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،‌ برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.

قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت های دیجیتال به ‌جایشان صبح خوانی کنند. آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.

من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان، بشود همه دار و ندار زندگی مان، همه دغدغه‌زنده بودن مان. قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.

قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم. قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم. قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.

قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم...

چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین قدر می‌دانم که این ‌همه قرار نبوده ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته‌ و سردرگم کرده... 

آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمی‌آوریم چرا ؟ ! 

 

 

 

صدای بال فرشته ای می آید

انگار رسیدنت نزدیک است....

من می روم تا تو بیایی ....


وقتي صداي خرد شدنت زير پاي عابران 

قشنگترين  صداي  پائيز است ،

ديگر چه فرقي مي‌کند که برگ سبز کدام درخت بودي .

روزگار من ...

اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند.

دیگر گوسفند نمی درند!

به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند....



می دانی....؟! به رویت نیاوردم....!

از همان زمانی که به جای "تو" به من گفتی "شما"

فهمیدم پای "او" در میان است....


بي ستاره

تو که میدانستی فقط برای تو

با چه اشتیاقی خودم را قسمت میکنم

پـس چرا زودتـر از تکه تکه شدنم

جوابم نکردی؟

برای خداحافظی خیلی دیر بـود

خیلی دیـــــــــر

دلـــــــــم برای اشکــهایی که پرپر شد

دلـم برای بغضهایی که در گلو نشست

دلــم برای خودم می ســـوزد

هر که رسید با حرفهایش, با کارهایش

به تلافی اشکهایی که یک شب ناخودآگاه پاک کرد

خراشید دلم را, خشکاند لبخندهای گاه گاهم را

باز و باز و باز شکست تمام از نو ساخته هایم را

و من فقط گفتم: یادش بخیر

یادش بخیر روزهایی که با تو برای خودم کسی بودم

 آنقدر نفــس میکشم تا تمام شود همه ی نفـس هایی که هی سراغ تـو را

میگیرند.

رويا



فقط چند قدم مانده بود

برسم به "تو"

اگر این خواب لعنتی دیشب ادامه داشت....

برگرداندن

ديگر هواي برگرداندنت را ندارم

هر جا كه دلت مي خواهد برو ... 

فقط  آرزو مي كنم

وقتي دوباره هواي من به سرت زد.

آنقدر آسمان دلت بگيرد كه با هزار شب گريه چشمانت باز هم آرام نگيري !!




++  عزیزم تو سراپا ادعا بودی انکار نکن عشقت را چشیدم طعم کشک میداد..

++  آفت گرفت خرمنی که هر روز سرش وعده میدادی !

خيلي وقت بود که دلم مي خواست بنويسم

اما نه جوهر داشتم ، نه کاغذ

و نه حرفي براي نوشتن.....

مي خواستم از قلبهاي تهي بنويسم

از تمام نامهرباني ها

و

از گذشته هايي که همه به باد سپرده شدند

دلم مي خواست از عشق بنويسم

اما چيزي براي نوشتن نداشت....

صداي زوزه باد را مي شنوم

صداي پر شدن نفسها از خاکستر

ابرهاي خاکستري و درخت بي برگ

و گلداني که نظاره گر ريختن گلبرگهايش بود ....

خيلي وقت بود که دلم مي خواست بنويسم

از کوزه گري که گلش خشک شد

از نقاشي که رنگش تمام شد

از باغباني در کوير

و از تو....

که آمدي ، ولي باز رفتي....

ولي نتوانستم ......

تورا گم کرده ام امروز ... وحالا لحظه های من ...گرفتار سکوتی

سرد وسنگینند... وچشمانم که تا دیروز به عشقت میدرخشیدند

نمی دانی چه غمگینند!!!

چراغ روشن شب بود...

برایم چشم های تو نمی دانم چه خواهد شد پر از دلشوره ام...

بی تاب ودلگیرم... .... کجا ماندی که من بی تو هزاران بار،در هر

لحظه می میرم...........


اینجا آسمان ابریست.....

 آسمان دلم می بارد.......

امشب آسمان دل قصد بند آمدن ندارد گویی...!!!

گاهی خیلی احتیاج داری باش حرف بزنی اما نیست......!!

بیا این راه سخت را با هم طی کنیم....

چقدر دوست داشتم یك نفر از من می پرسید

چرا نگاه هایت انقدر غمگین است ؟

چرا لبخندهایت انقدر بی رنگ است ؟

اما افسوس ...

هیچ كس نبود همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره .

اری با تو هستم ...

با تویی كه از كنارم گذشتی ...

و حتی یك بار هم نپرسیدی چرا چشم هایت

همیشه بارانی است !؟

امروز پدری دخترش را برای نان فروخت !

امروز دختر 10 ساله ای مادر شد !

امروز دختری در ماشین شیشه دودی با پسری همخواب شد !

امروز پدری خشم بیرون را بر پشت همسر پریودش خالی كرد !

امروز دختری در التماس چشمانش در چهار دیوار زن شد !

امروز مادری در مقابل پسر سه ساله اش با مردی همخواب شد !

امروز عشق دختر باكره را با اسكناس سبز سنجیدند !

امروز دلم برای امروزم گرفت !

نمیدانم دنیای شما كثیف است یا چشمان فاحشهء من؟!

 

من اگر اشک به دادم نرسد می شکنم


اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم؛


بر لب کلبه ی محصور وجود


من اگر در این خلوت خاموش سکوت


اگر از یاد تو یادی نکنم، می شکنم


اگر از هجر تو آهی نکشم


تک و تنها، به خدا می شکنم ،  می شکنم

 

اگر باران بودم ، آنقدر مي باريدم تا غبار غم از دلت بردارم

اگر اشك بودم ، مثل باران بهاري به پايت مي‌گريستم

اگر گل بودم شاخه ايي از وجودم را تقديم وجود عزيزت مي‌كردم

اگر عشق بودم ، آهنگ دوست داشتن را برايت مي‌نواختم

ولي افسوس كه نه بارانم ،نه اشك ،نه گل و نه عشق

اما هر چه هستم

 

 دوستت دارم

 

 

اگه می خوای بری برو از تو دوباره می گذرم

 

نگاه به گریه هام نکن من از تو بی وفاترم

  

تو اشتباه عمرمی که دیگه تکرار نمی شی

 

این دفعه دیگه برنگرد تو واسه ما یار نمی شی

 

نه غم می خوام نه خاطره فقط بزار رها بشم

 

تو این غریبی نمی خوام مجنون قصه ها بشم

 

 

از توی قصه هام برو دیگه تو فکر من نباش

 

 

تموم کن این قائله رو نمک به زخم من نپاش

 

 

همیشه بی گناه توئی همیشه تقصیر منه

 

 

 نگاه بی وفایه تو همیشه طعنه می زنه

 

 

بازم دارم می بخشمت این اشتباهه آخره

 

 

گذشتم از گناه تو شاید خدا هم بگذره!

 

 

 

 

باران بهانه اي بود


تا لحظه اي


از زير چتر تو بگذرم


. . . .

 

اینجا آسمان ابریست.....

 آسمان دلم می بارد.......

امشب آسمان دل قصد بند آمدن ندارد گویی...!!!

گاهی خیلی احتیاج داری باش حرف بزنی اما نیست......!!

بیا این راه سخت را با هم طی کنیم....

 

 

غصــــــــــــــه نخور

 

            کنار آمـــــده ام با نبـــــودنت

 

                          خیلـــی که دلـــم بگیــــرد گریـــــــــــه میکنم...

 

من پری کوچک غمگينی را می شناسم


که در اقيانوسی مسکن دارد


و دلش را در يک نی لبک چوبين


می نوازد آرام آرام


پری کوچک غمگينی که شب از يک بوسه ميميرد


و سحرگاه از يک بوسه به دنيا خواهد آمد.

 

 

هـــميشــه دوســـت داشــتـــم ابـــر بـــاشـــم !.

چـــون ابــــر آنقــــدر شهامــــت داره که هـــر وقـــت دلـــش مي گيره

جلـــوي همـــه گـــريـــه کــــنه  ………

…. امّـــا بــــالاخـــره ابـــر شــــدم و بـــاريـــدم . . .   

ایـــن آخـــرین بـارم بـــود!  

دیــگـــر احسـاسـم را برای کسی عریان نمیکنم . . .  

صــــداقــــت یعنــی . . . حمــاقــــــت!  

تنها چیزی که باید از زندگی آموخت تنها یک کلمه هست 

 "میگـــــــــــــذرد"  

ولــــــــــــــی دق میــــــــــــدهد تا بگـــــــــــــــذرد  

مشق ، سرنوشت

آخرين روز مدرسه ، آخرین روز اردیبهشت

زنگ ادبيات سال سوم راهنمايی

پيرمرد ضد حال ميزد ، گفته بود هزار بار بنويسيد ، همين الان !

قبل از آخرين زنگ :


بستر عشق بسيار وسيعتر است از يک تختخواب دونفره

 

و آنچه در آن بر عشاق ميرود بسيار تر است از هم آغوشی

 

و بوسه های داغ .

 

دخترها ، بزرگترهاشان نيشخند ميزدند و کوچکترها تند تند می نوشتند

تا زود تر خلاص شوند !

پير مرد آرزو ميکرد کاش همه دخترها حفظش کنند !

گفته بود اين آخرين مشق امسال شماست

 

 

انسان

خدا



دکمه ی بالای پیرهنش را بست



تا راز ِ سر به مُهر ِ خلقت



از سینه اش



فاش نشود !



من ، امّا



حقیقت ِ عریان ِ یک کابوس را دیدم



که در چشمانش می خواند :



. . . ما هرگز



انسانی خلق نکرده ایم !!!

 

 

من که گفتم این بهار افسردنی است

 

من که گفتم این پرستو مردنی است

 

من که گفتم ای دل بی بند و بار عشق یعنی رنج ، یعنی انتظار

 

آه عجب کاری به دستم داد دل

 

 هم شکست و هم شکستم داد دل



 

اندکی

         در

             زیر

                 این

                     باران

                           بمان،  

                                 ابر

                                     را

                                           بوسیده ام

                                                      تا

                                                             بوسه

                                                                      بارانت

                                                                               کند . . .

 

گاهـــــی می خواهم انســــــــــان نباشم . . .

 

گوسفندی باشم ، پا روی یونجه هـــــــا بگذارم!

 

امـــــا دلــــــــــی را دفــــــــــن نکــــــــــنم !.!.!

 

گـــــرگی باشم ، گوسفند هـــــــا را بـــــدَرم . . .

 

اما بدانم ، کــــــــارم از روی ذات است نه از روی هوس !

 

کـــــلاغـــــی باشم که قـــــار قـــــار کنم . . .

 

پرهــایم را رنگ نکنم و دلـــی را با دروغ بدست نیاورم...

 

چرا وقتي پـرواز به من آموختي . . .

 

سقوط را برايم معنا نكــردي . . . ؟

 

چرا وقتي با دسته گـل مهر ميهمان قلبم شدي . . .

 

از پژمـرده شدن گلها برايـم نگفتي . . .

 

چرا وقتي دست در دستم نهادي . . .

 

از تنهايي آينـده ي دستانم نگفتــي . . . ؟

 

چرا وقتي اميدم بودي . . .

 

از روز هاي نا اميـدي برايـم  نگفتــي . . . ؟

 

چرا وقتي عشقم شدي . . .

 

از مرگ قلــب هاي عاشــق برايـم نگفتــي . . .؟

 

چرا وقتي كنارم بودي . . .

 

از ساعات تلخ جدايــي برايـم نگفتــي . . . ؟

 

 تو نگفتــي و نگفتــي و نگفتــي . . .

 

اما با رفتنـت . . .

 

تمام نا گفـــته ها رو گفتـــــــــــــي . . .