حنا

ادبی

حنا

ادبی

شده ام قصه نویس....

به یاد دارم روزی را که قلم در دستم نهادند و گفتند : بنویس...

به یاد دارم روزهایی را که ورق پاره های عشق تو را سیاه کردم...

به یاد دارم ساعاتی که دیوانه وار در پی تو گشتم و تو را ندیدم...

به یاد دارم لحظاتی که تو می گفتی و من از این دنیا غافل می شدم...

همه را به یاد دارم ...

قصه ای می نویسم .دستانم را در میان دستان باد رها می کنم و چه زیباست رقص قلم در باد !

قلمم را باد به دست کویر عشق سپرد...

از اشک های تنهایی من ،کویر،دریا شد...اما نیامدی !

قلمم در دست دریایی افتاد که از اشک های من دریا شده بود!ماهی های کوچک عشق قلمم را بر دهان گرفتند و با خود تا خورشید بردند...

خورشید قلم را گرفت و گفت : گر ز عشق او می نویسی ،دریا نورد تنها شو.نزد من بیا تا عشق نویسی را از من بیاموزی.

شده ام دریا نورد....

بر دل سنگ دریا زدم این عشق را.با قلم های شکسته ام کلکی ساختم و با کاغذ های پاره باد بانی برای کلک کوچکم...

سوی خورشید مغرور شتافتم..

اما دریا امان نداد تا عشق را با دستانم لمس کنم...مرا در موج های خود غرق کرد.مرا به اعماق دل بی رحمش کشید.دیگر توانی در دستانم نماند...کلک ِ شکسته ای روی آب مرا می خواند....

خــــــــــدایا جان در بدن نمی خواهم....قلمم را به من باز گردان !   

 « بسم رب الفاطمه سلام الله علیها » 

پیامبر سر از پا نمیشناسد   - خدیجه حالش چندان مساعد نیست 

فرشتگان به خانه محمد (ص) آمده اند و مدام تسبیح خدا را   

می‌گویند  

و آنقدر نور از این خانه تشعشع میکند که نمیتوانی با چشمانت  

 

این  خانه را بنگری مگر اینکه چشمانت را دریا کنی 

مریم ، آسیه و .. ، این زنان بهشتی به کمک خدیجه آمده اند 

وای خدای من مگر چه شده که اینچنین زمین و زمان و تمام کائنات  

 

و مخلوقات تو هلهله سر داده اند 

نمیدانی؟!! 

 آری سوره ی کوثر ، مادر پدر خود ، یاس علی ، ریحانه‌ی مصطفی  

  

، فاطمه زهرا سلام الله علیها متولد شده 

    

میلاد ش مبارک باد

   

 

 

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید

چرا نگاه هایت انقدر غمگین است ؟

چرا لبخندهایت انقدر بی رنگ است ؟

اما افسوس ...

هیچ کس نبود همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره .

اری با تو هستم ...

با تویی که از کنارم گذشتی ...

و حتی یک بار هم نپرسیدی چرا چشم هایت

همیشه بارانی است !؟